وبلاگ ترویج وآموزش کشاورزی دانشگاه جیرفت

مردي بي کار به عنوان داوطلب شغل پيشخدمتي ، به شرکت مايکروسافت مراجعه کرد. مدير بخش کارگزيني شرکت با او مصاحبه کرد و براي امتحان، نظافت يک طبقه از ساختمان را به او سپرد. بعد از پايان کار نظافت، مدير به او گفت: " کار شما براي استخدام خوب بود ، لطفا آدرس پست الکترونيکي خود را به من بدهيد تا برايتان فرم استخدام بفرستم. شما هم در اولين فرصت فرم را پر کنيد و به شرکت بازگردانيد. بديهي است هرچه زودتر فرم پرشده را بفرستيد، زودتر کارتان را شروع خواهيد کرد."

 

 مرد جواب داد : " اما من نه رايانه دارم و نه پست الکترونيکي ."

 مدير گفت: " متاسفم، اگر شما ايميل نداريد، مثل اين است که وجود نداشته باشيد و کسي که موجود نيست ، مسلما نمي تواند شغلي داشته باشد."

 مرد در کمال نااميدي ، در حالي شرکت را ترک کرد که تنها 10 دلار در جيبش داشت و نمي دانست با آن چه کار کند. تصميم گرفت به سوپرمارکت برود و 10 کيلو گوجه فرنگي صندوقي بخرد و به صورت خرده فروشي به در منازل ببرد و بفروشد. در کمتر از دو ساعت او موفق شد سرمايه اش را به دوبرابر افزايش دهد. سه بار ديگر اين کار را تکرار کرد و با داشتن 60 دلار به خانه برگشت.

 او فهميد که از اين طريق مي تواند زندگي خود را تامين کند. بدين ترتيب کار خود را شروع کرد. روز به روز زودتر از خانه بيرون مي رفت و ديرتر به خانه بازمي گشت و رفته رفته پول هايش دو و سه برابر مي شد.

 پنج سال بعد ، او يکي از بزرگ ترين فروشندگان مواد غذايي در کشورش شده بود. تصميم گرفت براي اطمينان خاطر از آينده ، شرکت خود را بيمه کند. با يک دفتر نمايندگي بيمه تماس گرفت و يکي از انواع بيمه نامه ها را براي حمايت از کارش انتخاب کرد. بيمه گر از او آدرس ايميلش را پرسيد و مرد دوباره جواب داد: " من ايميل ندارم."

 نماينده ي شرکت با تعجب جواب داد : " شما ايميل نداريد ، ولي موفق شده ايد يک شرکت تجاري به اين بزرگي را تاسيس کنيد و رئيس آن شويد؟! حال فکر کنيد اگر ايميل داشتيد چه مي شديد؟ "

 مرد جواب داد: " هيچ! اگر ايميل داشتم، الان در شرکت مايکروسافت يک پيشخدمت بودم!"

 

[ برچسب:,

] [ ] [ فاریابی ]

[ ]

 

گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟

گفتم:  خدایا دلم را ربودند  گفت: پیش از من؟

گفتم:  خدایا  چقدر  دوری   گفت: تو   یا  من؟

گفتم:   خدایا   تنها   ترینم   گفت: پس   من؟

گفتم: خدایا  کمک خواستم  گفت: از غیر من؟

گفتم: خدایا دوستت دارم   گفت: بیش از من؟

گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام تو من...

[ برچسب:,

] [ ] [ فاریابی ]

[ ]

 

یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه کشاورز دامپزشک میاره .

 

دامپزشک میگه اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید 

گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه...

روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه بایسته رو پاش

روز سوم دوباره گوسفند میره میگه سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی .

گاو با هزار زور پا میشه..صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه گاو رو پاش وایساده جشن میگیریم ...گوسفند رو بکشید!!!!

نتیجه اخلاقی:

خودتو نخود هر آشی نکن!!!!

[ برچسب:,

] [ ] [ فاریابی ]

[ ]

 

 

هر وقت احساس کردی که تنهایی بدان خدا یه فرصتی بهت داده تا باهاش حرف بزنی

.

.

.

گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟

گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند، اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی، پناهت دادم تا صدايم کنی، چيزی نگفتی، بارها گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم.

گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...

گفت: عزيز تر از هر چه هست من بیشتر دوست دارمت ...

[ برچسب:,

] [ ] [ فاریابی ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه